کد مطلب:125557 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:239

امام جمله ی آفاق
بیا كه شیشه قسم می دهد به عهد كهن

كه توبه بشكن، این بار هم به گردن من



به توبه دل منه ای كه بت پرست شوی

بیا كه بت شكن آمد بهار توبه شكن



اگر به دیده ی عرفان نظر كنی زاهد!

یكی ست توبه پرستی و بت پرستیدن



بیا به مكتب میخانه نزد پیر مغان

كه یادگیری از خویشتن سفر كردن



به پیش اهل ولایت نماز نیست درست

اگر ز شیشه نداری طریق خم گشتن



تبسم گل ساغر اشاره ای ست خفی

كه حاصلی ندهد این دو روزه غم خوردن



بیا ساقی! از آن باده ای كه می دانی

كه بوی شیشه ی او راست نشئه مردافكن



كه گرد عقل بشوییم از دل و از جان

غبار هوش فشانیم از سر و از تن





[ صفحه 137]





خوشا شراب تماشا كه جام جامش را

ز راه دیده توان خورد، نه ز راه دهن



كسی كه مستی دیدار دیده می داند

كه باده باده ی عشق است و غیر آن همه فن



خدای داند و فیاض و ساقی كوثر

كه هرگزم نشد از باده هوش، تر دامن



من و می نگه چشم طفل خونخواری

كه شسته است به خون دلم لبان ز لبن



حدیث باده به قول و غزل كشید آخر

مقرر است كه خیزد سخن همی ز سخن



نموده عارضت آن نور وادی ایمن

چراغ در شب زلفت به موسی دل من



به ناز حسن تو چون آستین برافشاند

چراغ ایمن از آسیب او مباد ایمن



نه عارض است نمایان ز چین طره ی تو

فتاده بخت مرا آتشی ست در خرمن



به نام هجر، چو آهی كشم، سپهر از بیم

چراغ خویش نهان می كند ته دامن



پر است سینه ام از دود آه و می ترسم

خیالت ای مه سیمین عذار ماه ذقن،



از اینكه خانه چو پردود شد برون آید

بهانه سازد و بیرون رود ز سینه ی من



پرم ز مهرت، زان ریزدم ز مژگان خون

كه خون ز تنگی جام می نگنجدم در تن





[ صفحه 138]





تویی كه تا مژه بر هم زنی روان گردد

مرا ز زخم درون خون دل سوی دامن



تو تیره كردی روز مرا ولی شادم

كه روشن است ضمیرم به مهر شاه زمن



شهی كه از اثر تربیت تواند كرد

چو آفتاب دل تیره ی مرا روشن



نبیره ی نبوی نور چشم مرتضوی

امام جمله ی آفاق، شاهزاده حسن



شهنشهی كه به تعظیم اوفتد هر شام

كلاه مهر فلك از سرش به خم گشتن



زمانه خون دلش را چو باده می نوشد

كسی كه همچو صراحی از او كشد گردن



بود ز گلشن قدرش گل همیشه بهار

سپهر را گل خورشید بر فراز چمن



پی نوشتن عنوان مدح او باشد

شفق كه ساید شنجرف همچو دیده ی من



سپهر كیست به درگاه او؟ گدا كیشی

كف خضیب برآورده شمع از روزن



محل فیض درش همچو عرصه ی عرفات

مكان نور جنابش چو وادی ایمن



جناب اوست نهال حیات را بستان

ضمیر اوست گل آفتاب را گلشن



به شكل دایره باشد گر امتداد زمان

قبای قدر تو را نیست دوره ی دامن





[ صفحه 139]





بیان قدر تو مستغنی است از تقریر

صفای ذات تو بالاتر است از گفتن



ز خط حكم تو حكم قضا نپیچد سر

ز طوق امر تو گردون نمی كشد گردن



ز لاف تو به خطای خود اعتراف كنند

ز عطر نافه ی خلق تو آهوان ختن



شكست شیشه درستی نمی پذیرد لیك

دل شكسته ز لطف تو می توان بستن



به یاد حفظ تو نبود عجب اگر نشود

به زور گوهر شبنم شكسته در هاون



رسن ز رشته ی جانش فتد به گردن وی

به دار خصم تو را گر شود گسسته رسن



تنی كه تربیت از خاك درگه تو نیافت

به زندگی بود اندر برش لباس كفن



نه بر اطاعت امر تو گر رود گردون

پیش ببر كمرش قطع كن، سرش بشكن



به سنگریزه ی شهر جلال و شوكت تو

هزار رشك برد لؤلوی دیار عدن



ز ضبط عدل جهان پرور تو خوبان را

ستیزه از مژه دور است و تلخی از گفتن



به عهد عدل تو از بیم قهر نتواند

كه بی اجازت دربان رود صبا به چمن



به یاد خاطر آیینه مشرب تو توان

ز لوح سینه ی عشاق گرد غم رفتن





[ صفحه 140]





اگر تصور لطفت كند عجب نبود

كه همچو كوه ببالد به خویشتن ارزن



نسیم لطف تو بر دوزخ ار وزد شاید

كه دوزخی ز عذاب ابد شود ایمن



اگر غنای تو قسمت كنند بر عالم

سزد كه مور تغافل زند به صد خرمن



ز راست جویی عدلت، كه در زمانه پر است،

عجب بود اگر افتد به زلف یار شكن



ز بهر نسخه ی معجونت در مطب قضا

ز انجم است جواهر ز آسمان هاون



اگر ز شعله ی رایت به دل فتد شرری

چو آفتاب شود داغ سینه ام روشن



اگر به دشمن خود صلح كرده ای چه عجب

كه عادت است به لقمه دهان سگ بستن



شهید زهر تو گشتی، ولی ز یكرنگی

حیات هر دو جهان گشته زهر مار به من



خدا یگانا دارم حكایتی به زبان

ز عرض حال كه خود هست در برت روشن



چو روشن است به پیشت نهفتنش اولی

كه شاه خود داند رسم بنده پروردن



مرا چو لطف تو باشد شكایت از كه كنم؟

مرا چو كوی تو باشد كجا كنم مسكن؟



ز نارسایی بختم به روی هم گره است

ز سینه تا به زبانم هزارگونه سخن





[ صفحه 141]





شكایت از فلك دون نمی توانم كرد

وگرنه دارم ازو صد شكایت از هر فن



فلك كه عادت او جهل پروری ست مدام

به اهل فضل نسازد، علی الخصوص به من



به اهل فضل نپرداخت بس كه گشت فلك

مدام در پی تحصیل كام هر كودن



همیشه دایه ی آداب و دانشم بیند

اگر به دیده ی انصاف بنگرد دشمن



از آن زمان كه گرفتم به دست لوح و قلم

به یاد نیست مرا جز نوشتن و خواندن



به مهر فضل شدم دست پرور غربت

به دوستی غریبی، بریده ام ز وطن



چه شد از این كه سرآمد بد انوری در شعر

منم كه نادره ی روزگارم از همه فن



هنر نمانده به عالم كه من نپروردم

ادب نزاده ز مادر مگر به دامن من



مرا ز شاعری خود همیشه عار آید

چه كار افلاطون را به ژاژ خاییدن



به روی شعر نگاهی نكردمی هرگز

اگر نبایستی مدح تو مقتدا كردن



ز بوی زلف عروس جمال حضرت تو

گذشت از سرم آوازه ی ختا و ختن



مرا كه مهر تو آواره دارد از دو جهان

چه شكوه ام دگر از غربت است یا كه وطن





[ صفحه 142]





شكایت از كه و مه می كنم چرا و ز چه

حكایت از مه و خور می كنم چرا ز چه فن



حسود گو ز بداندیشی ام نیاساید

مرا كه دوست تو باشی چه باك از دشمن



به طرز اهل زمان گر نمی روم چه عجب

كنون كه طرز سخن دارد افتخار به من



سخن بلند بود رتبه ی عدو پست است

گناه او نبود گر نمی رسد به سخن



رسید وقت دعا ختم كن سخن فیاض!

كه نیست شیوه ی اخلاص درد دل كردن



همیشه تا كه دو چشم حیا بود اعمی

همیشه تا كه زبان دعا بود الكن،



معاندان تو را باد تیر در دیده

ملازمان تو را در بر از دعا جوشن





[ صفحه 143]